در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم!به او گفتم:
چون به دیار یار میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان امد
و گفت:
دوستش بدار ولی منتظرش نمان....

چه بخند ی و چه گریه کنی دنیا سازش کوکه حالا چه غمگین چه رپ!!!!پس بلند بلند بخند